یک جفت پوتین بی بند
که از تمام قفسهای مه آلود
گذشت
یک پیراهن خاکی
که آسمان را درخود پنهان داشت
......................................
شهیدان شبهای بی مهتاب!
مرا عفو کنید!
که درنیمه راه
از ارابه شفاف شما
پیاده شدم
حالیا
به کفاره این گناه سترگ
همه کلمات سپیدم را
بسیج می کنم
تا تار عنکبوتی
روی نامتان ننشیند